آخرین ملاقات با مدیر

۱۴ سال پیش در مانتو سرای بلقیس

برای پُرو وارد راهرویی مستطیل شکل شبیه تونل وحشت می‌شدی که  پر از خانم‌های جور واجور بود که  برای تن زدن مانتو در ابعاد و اندازه‌های گوناگون منتظر ایستاده بودند. برخی همانجا مانتویشان را در می‌آوردند و مانتویی امتحان می‌کردند. اتاقک‌هایی با درِ پرده‌ای کنار هم ردیف بودند. 

مادرم چند مانتو پسندیده بود و پرو می‌کرد. حوصله‌ام سر رفته بود. دلم مانتو‌ قواره‌ی بلند می‌خواست. آن زمان معتقد بودم مانتو کوتاه مرا قد کوتاه جلوه می‌دهد.

در همان لحظه اتاقکی خالی شد. سریع وارد آن شدم. پرده را کشیدم و شروع کردم به دلقک بازی رو به روی آینه. ناگهان صدای خانمی را شنیدم. خانم ببخشید خواهشن کنار بروید می‌خواهم به این اتاق بروم. دخترم صدف را ببینم. ایشان دختر من‌ست.

صدای مامانم نبود. اما مادرم هراسان از اتاقک کناری پرید بیرون. هم‌زمان باهم پرده را کنار کشیدند. خانمی عصا به دست مانتو شیری تن داشت. شال یاسی‌اش کمی کنار رفته بود موهای زیتونی‌اش نمایان بود. دختر جوانی دستش را گرفته بود و  به او گفت: اگر صدف نبود چی؟

-اشتباه نمی‌کنم. فقط قدش بلند شده، چهره‌اش همان‌ست.

+بلند بودن مانند زندگی در قفسه بالاست، همه چیز در دسترس است. نمی‌دانم این جمله را از کدام کتاب خوانده‌ بودم. اما جواب همین‌ بود. سرم را برگرداندم رو به آینه و ابروهایم را بالا انداختم. یک نگاه عاقل اندر سفیه به خودم انداختم.

-هنوزم مظلومه.

سرم را به سویش برگرداندم این بار خانمی که کنار دستش ایستاده را شناختم. در دلم گفتم: وای خدا آبروم رفت. این شادی ست.

-من خاطرم هست که شما روز اول که آمدی، گریه کردی. مامان‌ مهربانت را دم در  کلاس نگه داشتم. اشک‌هایی که قطره قطره از گوشه‌ی چشمانت جاری می‌شد، بی‌صدا در نظرم هست. دخترم بگو الان چه کار می‌کنی؟

+در حالی که چهره‌ام مثل مجسمه ابوالهول شده،‌ نه می‌توانم بخندم و نه می‌توانم گریه کنم. میان این دو در بی‌حرکتی ایستادم. زبانم بند آمده. سکوت  اختیار می‌کنم.

-دخترم مرا نشناختی؟

+رو به دخترک کنار دستی او می‌کنم و می‌گویم شما شادی جان هستی؟ اجازه صحبت به او نمی‌دهم و ادامه می‌دهم. همان دختر چشم آبی و مو بوری که همیشه وصفش بود. همانی که در مهدکودک مرا شیفته‌ی دانشگاه کرد. آنقدر مادرتان از دانشگاه تهران رفتن شما شیرین تعریف می‌کرد، همیشه آرزو داشتم یک روز من هم دانشجوی دانشگاه تهران شوم.  اگر اشتباه نکنم شما در مهدکودک ناظر بودید؟

-سرتکان می‌دهد و لبخند می‌زند.

مادرش گفت:دیدی شناخت؟ صدف من از همان اول با هوش بود. دخترکم الان چه کار می‌کنی؟

+[در دلم زمزمه می‌کنم چه با هوشی که پای آینه لوده‌گری می‌کند.]سال اول دانشگاه هستم.

-چه رشته‌ای؟

-علوم تربیتی

+وای یعنی همکار من می‌شوی؟

-بله، اگر خدا بخواهد.

خانم عادل منشی دیگر طاقت نمی‌آورد، نزدیکتر می‌آید و عصا را به دست دخترش می‌سپارد. مرا در آغوش می‌گیرد.  بوسه‌ای بر گونه‌هایم می‌زند.

اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

-«دخترم مهارت‌های اجتماعی و مهارت‌های خودآموزی قبل از هر چیزی باید در مهدکودک در کودکان شکل‌ بگیرد. شکل‌گیری شخصیت کودکان  را در این دوره فراموش نکن. مهارت اجتماعی و مهارت خودآموزی دو بال یک پرنده‌ست که شخصیت آن توسط مربیان و والدین  و محیط شکل می‌گیرد. اگر بذرش را پیدا کند تا آخر عمر مستأصل نخواهد شد.»

+مهدکودک را به چشم یک سازمان یادگیرنده بنگریم. سازمانی که وظیفه‌ی اصلی آن بازی‌ست. به وسیله‌ی آن رشد همه‌ی جانبه‌ی کودک صورت می‌پذیرد. تفکر، خلاقیت و نوآوری در آن با فرهنگ دست و پنجه نرم می‌کند مسیر یادگیری را هموارتر می‌کند. شاید بتوان از آن به عنوان وسیله‌ای خودکار برای راه اندازی موتور «یادگیری مادام العمر» یاد کرد.

-[نفسی عمیق می‌کشد.]خیلی خوشحال شدم دیدمت، خوشحال شدم که برای یادگیری تلاش می‌کنی. 

✍🏻صدف پورمنصف

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. خانم دکتر عزیز
    چه غم انگیز بود.
    اما یک اعتراف می‌کنم به قول خانم عمرانیان خیلی بی‌ادعا هستی. واین لذت بخش‌ترین قسمت خواندن مقاله‌های شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *