تربیت‌ دینی‌وار

با چادر مشکی از راه رسید.

مادربزرگ گفت: «چادرشو. فداش بشم.»

آویسا کوچولو گفت: «روضه بودم.»

مادربزرگ گفت:«چه کار کردی؟»

دستان کوچکش را به قفسه سینه‌اش زد.

-«گفتم حسین‌ ‌جانم. حسین ‌جانم»

مادربزرگ  از رو کاناپه برخاست. خم شد و گفت: «بیا جلو»

دستانش را در دستش گرفت و نوازش کرد. با بغض گفت: «اجازه هست دستاتو  ببوسم؟ »

آویسا با چشمان از حدقه بیرون زده گفت: «چرا؟»

مادربزرگ گفت:«برای آقا امام حسین سینه زدی.»

ناگهان آریسا بر دستان خود بوسه زد. 

مادربزرگ گریست.

✍🏻صدف پورمنصف

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *