تحول دانشکده مدیریت ناممکن است | فصل سوم

فصل سوم

دانشجویی از جایش برخاست. از پنجره نیم تنه آویزان شد. دستی تکان داد. بوسی بر کف دستش کرد و فرستاد. از یقه‌اش یک چیزی در آورد و پرت کرد پایین.

استاد گفت: شما چه کار می‌کنید؟

-هول شد و گفت: هیچی.

+ایستادی پشت پنجره، دست تکان دادی، بوس فرستادی، یه چیزی از یقه‌ات در آوردی پرت کردی یعنی هیچ کاری نکردی.

-حلقه‌ام بود.

+حلقه؟

-بله.

+حلقه را با بوس پس فرستادی؟!

همه دانشجویان خندیدند و استاد هم تبسمی کرد و گفت: نمونه‌ی عملی ارتباط مطلوب در زندگی زناشویی.

دانشجویی که کنار دیوار کز کرده بود و در مباحث شرکت نمی‌کرد، سرش را بالا آورد و استاد را نگاه کرد.

استاد در تمام لحظه‌های کلاس حواسش به او بود. اما حرفی به او نمی‌زد.

او گفت: استاد ببخشید.

-بله بفرمایید.

+ارتباط مطلوب در دانشکده مثل کلاف کاموا می‌ماند. اگر حواسمان به آن نباشد دانشجویان سردرگم می‌شوند. ترک تحصیل خواهند کرد. استاد، دانشجو، مدیر گروه، رئیس دانشکده، ریاست دانشگاه و معاونین همه گره می‌خورند و به هم می‌پیچند. کلاف از دست می‌رود.

-در این موقع باید چه کرد؟

+ باید خندید و ترک کرد.

-یعنی به بلوغ فکری رسیدیم و به قلبمان فشار نمی‌آید؟

+استاد، یعنی تا به حال کسی ترک تحصیل نکرده؟

-چرا نکرده؟ نه بحثم این نیست.

+استاد من بگویم.

-بفرمایید.

+من یک گربه دارم. گربه‌ی من بازیگوش‌ست. برای بازیگویشش وقت بگذارم. کنجکاوی‌هایش مرا به داستان نویسی ملزم می‌کند. اما اگر با او لجبازی کنم. ساعت‌ها باید به جمع‌و جور خانه بپردازم. همه‌ی وسایل اتاق پخش زمین است.

صدای تق تق در شنیده می‌شود.

-بفرمایید.

دختر و پسری دست در دست هم وارد کلاس می‌شوند. دخترک موهای هفت رنگش از مقنعه بیرون است. پسر کنار خط ریشش تاتو ست.

استاد نگاهی به آن دو می‌اندازد و می‌گوید: اشتباه نیامدید؟

هردو باهم گفتند: استاد موحدی؟

استاد سر تکان می‌دهد و ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: خیر، اشتباه آمدید.

آن دو از کلاس خارج می‌شوند. سکوتی کلاس را فرا می‌گیرد. استاد سرش را پایین می‌اندازد و به فکر فرو می‌رود.

دانشجویی که کنار در نشسته بود می‌گوید: استاد، نمونه بارز ارتباط مطلوب در دانشکده بودند.

دانشجوی انتهای کلاس گفت: مطلوب مثل سیب زردست.

-سیب زرد؟

+هم ویتامین ث دارد، هم فیبر و سرشار از آنتی اکسیدان‌ست. در زمان کرونا یک داروی مناسب تلقی می‌شد.

-جالب بود. اما چرا مثل نارگیل نباشد. فیبر دارد یعنی ارتباط پایدار در آن نهفته‌ست. سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کند یعنی بهبود در ارتباط را مدنظر دارد. ضد پیری‌ست یعنی ارتباط کهنه نمی‌شود، طراوت همیشگی‌اش را دارد. چربی‌های شکم را آب می‌کند یعنی برای مشکلات ارتباطی همیشه راه‌حلی وجود دارد.

+استاد، مطلوب از راه مقصود می‌آید. خسته نیست ، سرشار از انرژی‌ست. برای تک تک لحظه‌هایش برنامه دارد. اندیشه‌گر‌ست.

-برقراری یک ارتباط مطلوب با نگرش آغاز می‌شود. به یاد داشته باشید که تحصیلات دانشگاهی یک فرآیند مشارکتیاست که زمانی بهترین کار را انجام میدهید که دانشجویان و اساتید آزادانه در تبادل ایدهها، اطلاعات و دیدگاهها باهم ارتباط برقرار کنند. بنابراین در حالی که باید به مدرسان خود احترام بگذارید، نباید از آنها بترسید. همانطور کهآنها را بهتر بشناسید، شخصیت آنها را یاد خواهید گرفت و راههای مناسبی برای برقراری ارتباط پیدا خواهید کرد. وقتی از مدرس خودتان سوال دارید و خارج از کلاس به او مراجعه می‌کنید. وقت او را در نظر بگیرید. او هم زندگی شخصی خودش را دارد.  وقتی در دفتر اساتید حاضر شدید، با هدفون خود به کار شخصی نپردازید. هنگام پرسش  حضوری از مدرس چت نکنید. حالا چه مدرس باشد چه مدیر گروه و چه رئیس دانشکده. هر کدام را باید ارزش قائل باشید. نه تنها در دانشگاه شما در دوره‌ای خارج از دانشگاه هم شرکت می‌کنید باید برای مدرس احترام قائل شوید.

+گریه کنان می‌گوید: همه‌ی حرف‌های شما درست. اما من پروپوزالم را به مدیر گروه تحویل دادم. پس از دو هفته جویای نتایج شدم. مدیر گفت: برو زونکن را نگاه کن. نتایج در زونکن سرمه‌ای روی میز کنار پنجره است. هرچی برگه‌های داخل زونکن را زیر رو کردم. برگه‌ام با نام خودم پیدا نکردم. به مدیر گروه گفتم: برگه‌ام نیست. او گفت: پس تحویل ندادی. گفتم: من برگه‌ام را آوردم خدمت شما. او گفت: نه. در همین لحظه استاد حقیقی وارد دفتر شد. یک پاکت دستش بود داخلش شکلات بود. به مدیر گروه تعارف کرد. او هم مشتی شکلات برداشت. یک دانه شکلات در پاکت باقی ماند که استاد رو به من کرد و گفت: بردار. شکلات را برداشتم و تشکر کردم. استاد پاکت را مچاله کرد و انداخت در سطلی کنار میز مدیر. اما بجای سطل افتاد روی زمین. من خم شدم اجازه ندادم استاد دولا شود. پاکت مچاله را برداشتم. همین که انداختم داخل سطل. چشمم به به برگه‌ای داخل سطل افتاد. که نام من روی آن نوشته شده بود. خم شدم و برگه را برداشتم. آن پروپوزال من بود. به مدیر گروه گفتم پروپوزال که نداده بودم داخل سطل چه کار می‌کند؟ او گفت: لابد خودت انداختی؟! امضای داورها پایین برگه بود. گفتم این که امضاء دارد و تأیید شده،کجا من آن را داخل سطل انداختم. او گفت: می‌گویم خودت انداختی با من بحث نکن. گفتم: بیمارم که پروپوزالم را در سطل بندازم؟ او گفت: شاید. گفتم:شما شاید بیمار باشید اما من بیمار نیستم که پروپوزال تأییده شده را در سطل بیندازم. او گفت: برگه را بده. گفتم: برگه را دست شما نخواهم داد. نه تنها این برگه را من کلا شما را قبول نخواهم داشت. او گفت: مگه دست شماست؟ از جایش برخاست.  به طرف من آمد. برگه را سمت خودم گرفتم. او گفت: برگه را بده. ندادم. دستش را جلو آورد. برگه را کشیدم سمت دیگر. در همین حال آبدارچی وارد دفتر شد. به من گفت: چه کار می‌کنی؟ گفتم: پروپوزالم را از سطل پیدا کردم. ایشان می‌خواهد رد کند.

آبدارچی خندید و گفت: خانم دکتر اتفاقی نیافتاده، بگذار برود. او گفت: نه تهمت زده. گفتم عوض عذرخواهی تازه تهمت هم زدم. او گفت: بله. باید از من عذر خواهی کنی. گفتم: شما یا من؟ او گفت:شما. آبدارچی بالاخره چای را روی میز مدیر گذاشت و از دفتر خارج شد. هنگام خروج گوشیش زنگ خورد. آن را از جیبش در آورد و گفت: الان می‌آیم . خیلی چاکرم. اما راستش را بخواهید چایی برای مدیرگروه بردم. بین مدیر گروه و دانشجو مسئله‌ای پیش آمده بود آنجا ماندگار شدم. نه هنوز هم حل نشده. او رفت. اما بلافاصله گوشی مدیر گروه زنگ خورد.

ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *