درباره‌ی تربیت دینی اینگونه هم می‌توان اندیشید

مریم سفره ناهار را جمع می‌کند، ناگهان رو به مادرش می‌کند و می‌گوید:مامان حضرت مهدی زنده است؟

بله دخترم، چطور شد یک دفعه از حضرت مهدی پرسیدی؟

+اخه دیروز که به خانه مادربزرگ رفتیم سر سجادهاش اشک می‌ریخت، به خدا التماس می‌کرد که او بیاید.

-دختر عزیزم ما همیشه باید برای سلامتی و زود آمدن آقا صاحب زمان دعا می‌کنیم.

 زنگ در به صدا در می‌آید. مادر سراسیمه به دم در می‌رود. در را باز می‌کند. همسایه‌ست آش نذری آورده‌ست. مادر کاسه آش را می‌گیرد و تشکر می‌کند.

+مامان، آشنذری برای چی پختند؟

-همسایه نذر اقا ابالفضل العباس کرده بود اگر پدرش شفا پیدا کند در ۴ شعبان روز تولد آقا حضرت عباس آش بپزد و بین دیگران تقسیم کند .

در همین حال پدر  با کلید در را باز می‌کند.  تعارف پدربزرگ می‌کند که جلوتر از او وارد شود. مریم به استقبال پدر وپدربزرگ می‌رود. سلام و احوالپرسی  می‌کند. با دیدن پدربزرگ برق شادی در چشمانش ظاهر می‌شود. پدربزرگ اعصایش را کنار دیوار می‌گذارد. روی کاناپه می‌نشیند.

+پدربزرگ، حضرت مهدی زنده است؟

بله، او‌ پدر مهربان همه ماست.

+یعنی او‌خیلی پیر است ؟

-سن او زیاد است اما وقتی تشریف بیاورد چهره‌اشان جوان است. آنچه من در کتابها خواندم ، او خیلی زیباست. ازنظر صورت و اخلاق شبیه حضرت رسول است.

+پس او خیلی مهربان است، او‌ دوست همه کودکان است.

 -[لبخندی می‌زند.]همین طور است. وقتی او بیاید نسبت به حق همه مردم انصاف خواهد داشت.

+یعنی چی؟

-وقتی ایشان بیاید فقیری روی زمین نخواهد بود. همه به یک نسبت دارا می شوند و عدل و داد در زمین برقرارمیشود.

+یعنی دیگر پدر سر ماه‌ پول برای اجاره خانه کم نمی‌آورد. یعنی معلمان دیگر نیکی را کتک نمی‌زند. یعنی آن پیرمردی که هر روز سرش در سطل زباله سر کوچه‌ست هم دیگر هم پول دارد و هم غذا.

-بله عزیزم. وقتی او بیاید شیطان کشته میشود.

+ شیطان کیه؟ همانی که گولمان می‌زند تا کار زشتی را انجام بدهیم. همانی که مامان می‌گوید دست به شعله اجاق نزن اما من وسوسه‌می‌شوم ببینم چه‌طوری داغه.

-دقیقا همین طور است. وقتی او بیاد بیماریها از بین میرود و هیچ کس بیمار نمیشود.

+یعنی اگر الان بیاید دیگر عمه جان بدحال نیست. بیماریش بهبود پیدا می‌کند؟ وقتی او بیاید، چقدر دنیا زیبا میشود. امام زمان، امام دوازدهم ما شیعیان است؟

-بله

+پدر و مادر ایشان چه کسی ‌ست؟

-پدر گرامیشان امام حسن عسگری و مادر بزرگوارشانحضرت نرجس خاتون است.

+پدر و مادر ایشان هم زندهاند؟

-نه، فقط خود ایشان زنده است و آرامگاه پدر و مادرشان هم در شهر سامرا در کشور عراق است.

+اگر امسال برای پیاده روی اربعین به عراق (نجف اشرف به کربلا معلی) رفتیم، من را به شهر سامرا هم می برید؟من خیلی دوست دارم آرامگاه پدر و مادر حضرت مهدی را زیارت کنم.

در همین موقع  گوشی پدربزرگ زنگ می‌خورد. پدربزرگ گوشی را بر‌می‌دارد، مادربزرگ سلام می‌کند و می‌گوید: به مریمو پدر و مادرش بگو ۱۵ شعبان خانه ما دعوت هستند. روز تولد امام زمان ما جشن خواهیم گرفت .

 برگ‌های درختان زرد شده،  هوا سرد و بارانی‌ست. آسمان تیره و خاکستری شده.

مادر عصرانه آش نذری همسایه را روی اجاق گرم می‌کند و در کاسه‌های تک نفره می‌ریزد. ۴ قاشق از کشوی کنار اجاق بر‌می‌دارد. در هر کاسه می‌گذارد. کاسه‌ها را در سینی می‌چیند. سینی را به دست می‌گیرد.  وارد اتاق نشیمن می‌شود.

 پدربزرگ   آش را خودت پختی؟

-نه، آش نذری‌ست همسایه آورده.

+حضرت رسول فرمودند:«حق همسایه آن است که اگر مریض شد عیادتش کنی و اگر فوت کرد همراه جنازهاشبروی و اگر از تو قرض خواست بدهی و اگر اتفاق خوشی برای او به وجود آمد بهش تبریک بگویی و اگر مصیبتی برایش پدید آمد تسلیت بگویی و بنای ساختمان خود را فراتر از بنای ساختمان او نبری و جریان باد را بر او‌ نبندی.»

+ما سال تا سال هم به خانه‌اشان نمی‌رویم. به زور در راهرو ببینمشان سلام می‌کنیم.

-اشتباه نکنید. حق همسایه سفارش پیغمبر‌ست.

کم کم آسمان خاکستری از رگه‌های نارنجی برخوردار می‌شود. غروب نزدیک‌ست.

مریم، پدر، مادر و پدربزرگ برای رفتن به جشن حاضر می‌شوند. پدربزرگ به دستشویی می‌رود و وضو می‌گیرد. مریم دنبال چادر نمازش در کمد می‌گردد. مادر وضو گرفته و مانتو  و شلوارش را می‌پوشد و روسریش را سر می‌کند. پدر پس از وضو به دنبال جوراب‌هایش می‌گردد. حالا همگی آماده شدند، از ساختمان خارج می‌شوند. سوار ماشین پدر که جلوی در خیابان کنار جوی پارک کرده می‌شوند و به سمت محل جشن حرکت می‌کنند. پدر در مسیر مژده بارداری مادر مریم را به پدربزرگ می‌دهد.

پدربزرگ اشک شوق می‌ریزد و می‌گوید: سخن حضرت رسول را از من به یاد گار داشته باشید که میفرماید:«خداوند دوست دارد میان فرزندانتان حتی در بوسیدن آنها به عدالت رفتار کنید

پدر و مادر همدیگر را  از آینه جلوی ماشین نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند.

به محل جشن که رسیدند. از ماشین پیاده می‌شوند. مادر و مریم به قسمت خواهران و پدر و پدربزرگ به قسمت برادران می‌روند. نماز مغرب و عشاء را به شکل جماعت می‌خوانند. پس از آن دکتر سین برای ایام شعبانیه سخنرانی می‌کند.

هر روز با امام زمان صحبت کنید. ساعتی از روز با آن حضرت خلوت کنید. برای اینکه با او دوست شوید هر روز«زیارت آل یس» بخوانید. برای فرج آن حضرت، دعا کنید.

آن شب موقع خواب مریم تنها یک آرزو می‌کند آن هم اینکه زودتر حضرت مهدی بیاید و او را از نزدیک ببیند.

پس از آن مریم هر وقت دعا میخواند اول برای سلامتی و فرج  آن حضرت دعا می‌کند.

استفاده از داستان‌سرایی برای آشنایی کودکان و نوجوانان با مسائل تربیتی

داستانسرایی از دیرباز ابزاری برای کمک به تأثیرگذاری بر تغییر بوده است. ایجاد ارتباط بین انسانها، هنر و علماست.

از داستانسرایی میتوان به عنوان یک ابزار یادگیری استفاده کرد. برخی از بهترین اساتید و معلمان من یک چیزمشترک دارند: آنها داستاننویسان خوبی هستند. از داستانسرایی  می‌توان برای پذیرش عمل یادگیری کمک گرفت.همچنین میتوان از داستانسرایی برای کمک به تغییر رفتار استفاده کرد.

چگونه یک داستان نویس خوب باشیم

-مخاطب خود را بشناسید.

-به هدف داستان خود فکر کنید.

-زمان  و مکان مناسب را انتخاب کنید.

-از یک قلاب برای جلب توجه مخاطبان خود استفاده کنید.

-واضح و مختصر بنویسید.

-شخصی‌سازی

-از زبان بدن آگاه باشید.

تمرین کنید.

-بازخورد بخواهید.

۵ویژگی یک داستاننویس خوب

-آنها مشتاق، پرانرژی و با اعتماد به نفس هستند.

-آنها گوش میدهند، درگیر میشوند و با مخاطبان تعامل دارند.

-آنها باعث توانمندی دیگران می‌شوند.

-آنها آسیبپذیر، با شخصیت و قابل اعتبارند.

-آنها ارتباطات قوی با دیگران ایجاد میکنند.

شروع به ایجاد ارتباطات معنیدار از طریق داستانسرایی کنید. مهم نیست در کجای سفر داستانسرایی خودهستید، همیشه فرصتی برای ایجاد ارتباطات قوی‌تر وجود دارد.

با مهارتهای قصه‌گویی قوی، میتوانید مخاطبان خود را درگیر و جذب کنید. شما میتوانید به تسهیل تغییر رفتار کمک کنید. با داستان‌سرایی انسانیت را به تصویر بکشید. در ویژگی‌های آن را در آدم‌ها نهادینه کنید. شما میتوانید از طریق این کار با انسانهای دیگر نیز ارتباط برقرار کنید.

برای آشنا شدن کودکان، نوجوانان و بزرگسالان با دُر گرانبهای  وجودحضرت مهدی از داستان‌سرایی بهره ببرید. اما برای معرفی چنین دُری حتمن مطالعه منابع معتبر را فراموش نکنید. شبهه و شک در دل مخاطب ایجاد نکنید.

✍🏻صدف پورمنصف

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

  1. سلام صدف خانم عزیز
    ممنون که اون نظر زیبا رو تو دیدگاههای وبلاگ من ثبت کردید.
    من این نوشته رو نوشتم که فردا تو سایتم منتشر کنم، اینجا هم می ‌نویسم:
    بیست و پنجمین کارگاه تمرین نوشتن
    جلسه اول ۱۴۰۲٫۱۲٫۴
    تمرین ۶: نامه بنویسیم

    نمونه: من و یگانه و دیوار نوشته‌ی پرویز خرسند

    آقا سلام

    از زبان مادرم برای تکلیف درس انشایش نامه‌ای برای شما نوشته بودم و از شما تشکر کرده بودم:
    « آقا سلام!
    آقا خیلی ممنون، خیلی خیلی ممنون.
    آن شب که دخترکم در تب می سوخت، من درمانده و بی پناه از زور خستگی خوابم برده بود. نمی دانم خواب بود، رویا بود، الهام بود. خلاصه نمی دانم چی بود. صدای شما را شنیدم که دلداری‌ام دادید و گفتید نگران نباش و این دخترک را به ما بسپار.
    چشمانم را باز کردم، دیدم دخترم بالای سرم ایستاده و لبخند می زند.
    تب دخترم کاملاً از بین رفته بود.
    آقا ممنون! دخترم بزرگ شده، کار می کند با همه ی سختیهایش! ممنونم آقا! که مواظب دخترم هستید، او هم شما را دوست دارد. وقتی جوان تر بود و شلوغ تر؛ این ماجرا را برایش تعریف کردم. تصمیم گرفته اگر بتواند خوب باشد، تا خودش نزد من؛ و من و او نزد شما شرمنده نشویم. آقا بازم ممنون!
    امیدوارم زودتر بیایید و ما بتوانیم لذت ظهور شما را درک کنیم.
    ولی آقا از این بالاتر، امیدوارم وقتی شما تشریف می‌آورید ما از دوستداران شما باشیم و در صف دوستانتان.
    پس آقا زودتر بیایید.
    آقای مهربان، امام مهربان تولدتان مبارک.»

    حالا که مادر با ذوق و شوق دارد جهاز دانشجویی مرا آماده می‌کند. دوست دارم انشایش را کامل‌تر کنم:
    «آقای مهربان تولدتان مبارک.
    آقا می‌دانم که می‌بینید و می‌دانید باز دارد از من دور می‌شود.
    می‌دانم که می‌دانید دوری‌اش برایم سخت است. از اول هم سخت بود. آنقدر سخت که برای دو روز دوره‌ی کارشناسی ارشداش که نبود بیمار می‌شدم. اما بدش آمد و خواست خودم را جمع و جور کنم. کلاس قرآن و شنا نجاتم داد. الان حدود بیست سالی از آن وقت‌ها گذشته‌. بابایش به رحمت خدا رفته و تنهایم گذاشته. صمیمت من با او بیشتر شده. ولی با این همه باز فیلش یاد هندوستان کرده و می‌خواهد برود و دکترا بخواند. مانعش نشدم. خیلی ذوق داشت. او ناتوان‌تر شده است. آن وقت‌ها عصا نداشت. با پای خودش لنگان لنگان این ور و آن ور می‌رفت. حالا با عصا آن هم دو عصا دارد می‌رود.
    آقای مهربان
    هنوز هم آن خواب یادم می‌افتد. می‌دانم که حواستان به دخترم هست. خدا را شکر همکارش همکلاسی‌اش است. در این سفر تنها نیست. اما آقاجان هیچ چیز به اندازه‌ی آن حرف و جمله‌تان دل من را قرص نمی‌کند که فرمودید:
    «دخترت را به ما بسپار.»
    آقای مهربان، امام مهربان تولدتان مبارک.»

    قهرمانی
    #تمرین_نوشتن
    #نامه_نگاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *