قطاری از لیوانها گوشهی خیابان خودنمایی میکرد.
آرشا کوچولو گوشهی مانتو مادر را کشید و گفت: «مامان. مامان.»
-«جانم»
با انگشتش به سطل آشغال چند قدم آنطرفتر اشاره کرد. «همین نزدیکی سطله…چرا انداختن زمین؟!»
اگر کسی نذری امام حسین را میل کرد
بعد لیوان و ظرفش را در کف خیابان رها کرد.
لطفاً به پای امام حسین ننویسید،
به پای فرهنگ مخدوشش بنویسید.
فرهنگ مصرف را هنوز نیاموخته.
«مسئولیت اجتماعی» حلقهی گمشدهی تربیتی اوست.
قصه آفرینی شاید تا حدودی به درمان فرهنگ مخدوش بپردازد.
«به قول نویسندهی برجسته جولیان بارنز: “شما میتوانید به انسان به چشم یک ماشین قصهگویی نگاه کنید از زبان بدن گرفته تا علم نحو. از صرف فعل تا زمانبندی، ما شکل کامل بکارگیری این نوع هنر هستیم.”
ما با داستان خود را تعریف میکنیم، چه کسی هستیم، چه کسی را دوست داریم، از چه کسی نفرت داریم، جاه طلبیهایمان، ترسهایمان و خواستههایمان همه از طریق داستان بیان میشوند.»*
قصه نامش شیرین است اما میتواند وحشتآفرین هم باشد.
قصهها میتوانند هویت و برند شما را پایهریزی کنند.
در دل قصهها فرهنگ نهان است.
به نظرم قصهها برگ برندهی آموزشاند.
یکی از پنجههای خلاقیت قصهنویسی است.
اگر از قفسهی تجربه بیرون جهد، منجر به مهارتآموزی و گاه دانشافزایی خواهد شد.
اگر از تخیل برآید بستر خلاقیتآفرینی خواهد بود.
✍🏻صدف پورمنصف
______
*جان هگارتی، هگارتی از تبلیغات میگوید، ترجمهی منیژه شیخ جوادی(بهزاد)

آخرین دیدگاهها