پنجرهها را گشودند و تابلوها را از دیوار برچیدند. مقداری اثاثیه برای فروش در گوشهای روی هم انباشتهاند.
مدیر در اتاقش پشت میز نشسته و قهوه مینوشد.
تنها کارمند وفادارش در میزند.
مدیر: در بازه، بیا تو.
با دست به صندلی رو به رویش اشاره میکند.
کارمند مینشیند.
کارمند:اتاقهای سازمان، اتاق سبز و اتاق آبی. همانطور مثل گذشته باقیماندهاند.
مدیر: شکر فشانی نکن.
بیرون از اتاق صدای آبدارچی و کارمند میآید:
آبدارچی :خانم پناهی. خانم پناهی.
کارمند: بله. بله آقای شمشادی.
آبدارچی: خریدار اثاثیه اومده.
کارمند: الان میام.
مدیر :تهنشین قهوهاش را هم سر میکشد.
کارمند: عریضههای سازمانی خاک خورده. صدای شما هنوز در گوشم جاخوش کرده؛ «در جلسه فروش صدایم نکن. فقط پیام به من بده.»
همانطور که نشسته کفشهایش را به زمین میکشد.
مدیر: حیف چشمانت که خاک خورده و گوشهایت که صدای من را ضبط کرده.
کارمند: لامپ اتاق جلسه روشنه.
مدیر لبهایش را میفشارد. تلفن همراهش را چک میکند.
مدیر: یک دقیقه صبر کن. صبح اتفاقی به ذهنم رسید. تنها کسی بهم کتابی هدیه داده بود، خانم فلور بود.
خم میشود، کشوی میز را باز میکند. بسته کادو پیچیده را بیرون میکشد.
-این هم دستمزد شما. کادو را در دست نگه داشته.
کارمند از جا برمیخیزد. اما کادو را نمیگیرد.
کارمند: آب کتری آقای شمشادی روی گاز جوش آمده. آقای محمدی مثل همیشه بیشتر نگران چاییست تا رسیدگی به ارباب رجوع.
مدیر: هیچ ستارهای در شب سوسو نمیزند. فکر کنم به تب سازمانی دچار شدی.
✍🏻صدف پورمنصف

2 پاسخ
دکتر جان شیفتهی تحلیلتم
لطف دارید رزیتا جان