چگونه مانند بچه زرنگ در داستان سه‌ بچه خوک زندگی کنیم؟

سه بچه خوک اثر جیمز هالیول فیلیپس است.  خوکی سه بچه خوک داشت؛ تنبل، شکمو و زرنگ. روزی خوکی مادر سه بچه خوک به آن‌ها گفت: بزرگ شدند و باید مستقل زندگی کنند.

تنبل سریع کاه آورد و با آن خانه ساخت.

شکمو گفت: تنبل خانه‌ی تو مقاوم نیست.

اما او قبول نکرد.

شکمو با چوب خانه ساخت.

زرنگ گفت: خانه‌ی تو هم دوام ندارد.

شکمو گفت: هرچی باشد از خانه‌ی تنبل بهتر است.

زرنگ فرغون بدست گرفت و رفت جنگل سنگ آورد. که خانه بسازد.

شکمو و تنبل  گفتند؛ تو وقت نمی‌کنی خانه‌ات را تا شب تمام کنی لقمه‌ی گرگ خواهی شد.

زرنگ به حرفشان گوش نکرد و خانه‌اش را ساخت.

شب شد هر سه بچه خوک در خانه‌ی ساخته شده‌ی خود مستقر شدند.

گرگ آمد از آنجا عبور کند که خانه‌های جدید را دید. رفت جلو خانه تنبل و در زد.  تنبل از پنجره‌ او را دید و گفت: گرگ نامهربان من در را باز نمی‌کنم.

گرگ گفت: در را باز کن مهمان داری.

او گفت: نه، تو گرگ حیله‌گری.

گرگ گفت: اگر در را باز نکنی، فوت می‌کنم خانه‌ات هوا بره.

او گفت: هرکاری دلت می‌خواهد بکن من در را باز نمی‌کنم.

گرگ فوفو فوت کرد و خانه‌ی کاهی او رفت هوا.

تنبل  از ترسش شرشر عرق ریخت و دوید سوی شکمو.

زودتر از گرگ رسید و در زد و فریادکنان گفت: منو از دست گرگ نجات بده.

شکمو در را باز کرد و تنبل راه داد.  در را بست. گرگ رسید. در زد.

شکمو گفت: تو گرگ ناجنسی من در را باز نمی‌کنم.

گرگ گفت: خانه‌ی تو را هم فوت می‌کنم بره هوا.

شکمو گفت: خانه‌ی من مثل تنبل نیست.

گرگ فوفو فوت کرد و خانه ی شکمو هم رفت هوا.

شکمو و تنبل عین بید لرزیدند و دویدند سوی زرنگ.

به خانه‌اش که رسیدند. در خانه‌ی را کوبیدند و فریادکنان گفتند: ما رو نجات بده از دست گرگ نامهربان.

زرنگ در را باز کرد و آن دو رفتند تو خانه . گرگ رسید در زد و گفت: خانه‌ی تو را هم فوفوفوت می‌کنم بره هوا.

زرنگ گفت: خانه‌ی من با این بادها نمی‌لرزد.

گرگ فوت کرد و خانه سالم ماند. گرگ پشیمان شد چند روزی رفت.

بعد خوک‌ها رفتند پیش مادرشان. از ساخت خانه برایش گفتند. او گفت؛ حالا وقت کشت و کار رسیده.

باید جلوی خانه‌اتان را کشت ‌و‌ کار کنید. سه بچه خوک پذیرفتند. به جنگل رفتند ببیند چه بذری بیاورند و به کارند که ناگهان گرگ آن‌ها را می‌بیند. دنبالشان راه افتاد. آن‌ها هم دوان دوان به خانه‌ی سنگی رسیدند. گرگ در را کوبید. باز نکردند.

گرگ نردبان آورد و گفت: الان از دودکش وارد می‌شوم.

زرنگ به تنبل گفت: بدو قابلمه را بردار و آب بریز بگذار جوش بیاد. قابلمه آب جوشیده را زیر دودکش بگذاریم.

همین کار را انجام دادند. گرگ آمد و افتاد تو آب جوش برای نجات خودش، دوباره از دودکش بالا رفت و خارج شد دیگر آنجا آفتابی نشد. تنبل و شکمو هم به خودشان آمدند و  هم ‌دوش. زرنگ کشت و کار کردند.

این داستان چهار پیام داشت؛

-افراد موفق به وز‌وز افراد دیگر در مسیر کار خود بی‌توجه‌اند.

-آدم‌های موفق طاقچه‌بالا نمی‌گذارند.

-آسانترین راه مطلوب‌ترین راه رسیدن به هدف نیست.

-اقدام سریع و تصمیم قاطع در مواقع ضروری لازم است.

✍🏻صدف پورمنصف

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *