اندر احوالات تخته

تخته گفت: صدای تیک تاک ساعت معلم استرس‌زا‌ست.

گچ گفت: حق با او‌‌‌ست، باید زندگی کردن را آموخت.

تخته پاک کن گفت: فکر نکنم، به نظرم خیلی دیر است.

الف گفت: صدا برگشت دارد. انگار درون حفره‌ای هستیم.

ب گفت: با هر ضربه مرده را هم زنده می‌کند.

ج گفت: تو را نمی‌دانم اما من از وصله زدن به اینها خوشم می‌آید.

الف گفت: چقدر تأثیرگذار!

ب گفت: اگر نوآوری نکنید، حوصله‌ی من را سر می‌برید.

ج گفت: حس می‌کنم کمی مغزتان لولیده. فقط همین.

تخته‌ی کلاس تنها حاکم استبدادیست که مکانش تغییر نمی‌کند، دائما هم غر می‌زند. یک روز از گچ می‌نالد، روزدیگر از ماژیک. تخته‌پاک‌کن تنها همدم اوست. گاه برایش فیلر تزریق می‌کند و صدایش جوان و چهره‌اش شفاف می‌شود. 

در آن وقت درس را خام به مخاطب منتقل می‌کند. اما چروک صورتش  که افزون می‌شود، یادگیری مادامالعمر را یادآور می‌شود. مخاطب برایش مهم می‌شود.

تخته خطاب به مدرس گفت:

«چقدر عصبانی هستی!

دل ویرانه‌ات را با من بی‌زبان بهشتی نکن. تغییر، همان گچ در دست توست.  از من به تو یک پند یادگاری؛ نخستینگام برای تغییر، دست کشیدن از بیهوده‌کاری ست. هر سخنی که روی من می‌نویسی، پژواک آن را می‌شنوی. پسسنجیده عمل کن. وقتی با گچ روی من می‌نویسی، راه‌های فرعی آگاهی دادن از ذهن من عبور می‌کند. من برایقاعده‌های کلاست «مهربانی» را تجویز می‌کنم

✍🏻صدف پورمنصف

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *