فصل اول
از این طرف خیابان به آن طرف خیابان میرود. نگاهش به سر در دانشگاه میافتد. چند وقتیست به لوگوی دانشگاه میاندیشد. آن را شبیه پرندهای تجسم میکند که پرواز را در پیشرفت امور مهم تلقی میکند. میان دو جایگاه حراست، یک راه باریک مملو از گل وجود دارد. از آنجا وارد دانشگاه میشود. با سوت یکی از حراستیهای آقا مواجه میشود. سرش را به عقب بر میگرداند. او با ابروهای درهم کشیده فریاد میزند:« از دانشگاه خارج شوید، از اتاق حراست وارد دانشگاه شوید.»
آقای حراستی کمیجلوتر میآید و او را برانداز میکند.
-ببخشید نشناختم. استادید؟
+بله
-جسارتن شما هم باید از اتاق حراست وارد دانشگاه شوید.
استاد لبخندی به آقای حراستی میزند. از راه باریک میان دو اتاق خارج میشود. وارد حراست خواهران میشود. به دو خانمی که پشت میز نشستهاند سلام میکند.
آن دو همزمان از جایشان بر میخیزند و ادای احترام به استاد مینمایند.
استاد کمی در اتاق حراست توقف میکند. دانشجویان یکی یکی وارد میشوند. خانمی دستکش به دست دارد و حراست به دستکشش بند میکند، میگوید دستکش را در بیاور. او با انواع بیماریهای پوستی مقاومت خود را نشان میدهد. در نهایت پیروزی با حراست است. دستکش را در میآورد. بر اساس کاشتهای ناخنی که انجام داده برایش پروندهی انضباطی تشکیل میدهند. استاد که شاهد این صحنه است، سری تکان میدهد و از اتاق خارج میشود.
در طی مسیری که از اتاق حراست تا دانشکدهی مدیریت سپری میکند، به دانشجویان و فضای دانشگاه مینگرد. حوضی که در فصل بهار آبی ندارد. درختانی که از بیآبی خشک شدند.
عدهای از دانشجویان با عجله میخواهند به کلاس برسند، تعدادی بیخیال از دانشکده خارج میشوند. استادی در گوشهای از حیاط ایستاده و تعدادی دانشجو به دورش حلقه زدهاند. آنها التماس زمان بیشتر برای تحویل پروژه میکنند.
استاد وارد دانشکده میشود. نگهبان از پشت شیشه سلام میکند.
استاد سری تکان میدهد. حراست دانشکده از صدای تقتق کفش استاد، از اتاق بیرون میآید. نگاهی به استاد میاندازد. سرش را پایین میاندازد و میرود.
پلهها را یکی یکی طی میکند. به طبقه دوم اتاق اساتید خواهر میرسد. در اتاق باز ست. چند همکار پشت میزهای خود نشستند. سلام میکند و پشت میزش مینشیند. همکاری در حال شکایت از زمین و زمان ست. دیشب با همسرش دعواش شده. همسرش رئیس دانشکده ست. به همکاری میگفت: اگر همسرت لیوان را به سویت پرت کرد، به عنوان رئیس دانشکده از او در دانشگاه اطاعت میکنی؟
-مسلمن بله.
+ببخشید شما بیشعوری یا من؟
-میخواهی کارت را هم مثل زندگیت در الاکلنگ قرار دهی؟
+نمیخواستم حضور پیدا کنم، وقتی گفت غیبت رد میکنم بالاجبار حاضر شدم.
همکاران دیگر قهقه خندیدند و او عصبانی شد.
+ما خانمها هوای هم را نداشته باشیم چه کسی باید هوای ما را داشته باشد؟
-از این بهتر که نشستیم حرفهای همسر رئیس دانشکده را گوش میدهیم؟!
+اوفی کشید. یعنی این گوشهای منفعلتان را هم نمیخواستید برایم فعال کنید؟
-نه.
+پس شما به درد چه کاری میخورید؟
-تدریس.
+نه خانم، تدریس برای شما اضافه ست.
-شما در جمع ما اضافهاید.
+من؟
-بله، الابختکی.
+شماها زن نیستید؟احساس ندارید؟
-چه ربطی داره.
+اگر دانشگاه سیستمش متمرکز نبود. من الان اینجا نبودم.
-کجا بودی؟
+قبرستان.
-خدا را شکر که سیستمش متمرکزه.
+بله، شما بشینید از بالا برایتان تصمیم بگیرند.
-مشکل چیه؟
+من الان با این همسرم چه کنم؟
-آشتی.
+خدا صدتا دشمن به آدم دهد، یکی مثل شما همکار ندهد.
-خیلی هم دلت بخواهد. از ما بهتر جایی سراغ نداری.
+دیدم چقدر خوبید؟ دو پشته حمایت گر رئیسید.
-تفاهم داریم.
-معلومه، مردسالارید.
+نه.
-کم نه.
+شماها سنگ به سینه «تغییر» میزنید؟
-بله.
+رویتان هم که رو نیست.
-انتحاری عمل نکن.
+با شماها من بهشت هم نخواهم رفت.
-ما نباشیم که آن بهشت هردمبیله.
-استغفرالله.
+حالا از سقف بالا نرو، بیا پایین.
-از سقف نرفته بالا، با ما چنینی؟ وای به حال روزی که از سقف برویم بالا.
+حالا گفتم در جریان باشی.
-من یا بقیه همکاران؟
+همه حاضرین در اینجا.
-پس قبرمان را کندی؟
+نه، قبر رئیس را کندم، شما چالش کنید.
-شوهر توست.
+رئیس شماست.
-چه کاری از دستمان برمیآید؟
+ از او پیروی نکنید. شکایت کنید.
-شکایت ما مؤثره؟
+حالا با این کار آبرویش که میرود.
-آبرو!
+مهم نیست؟
-چرا مهمه؟ اما الان که تو آبرویش را پیش ما بردی، همین کافی نیست؟
+نه، چون شماها سکوت میکنید.
-چرا سکوت نکنیم؟ زندگی شخصی شما محرمانه ست. شخصیتمان را برای حریم خصوصی رئیس زیر سؤال نخواهیم برد.
+که این طور؟ از زن جماعت چنین انتظار میرود. بزدلها.
-وقتی تصمیمی از بالا برای یک سازمانی مثل دانشگاه گرفته میشود، مشارکت دیگران را نمیطلبد.
+خب که چی؟!
-از پراکندگی تصمیمگیرندگان جلوگیری میکند.
+وای، نمردیم و دیدیم حضرات نظر مدیریتی برایمان لحاظ میکنند.
-اگر غیرمتمرکز بود که تو الان قبرستان بودی.
+دیدی به حرفهایم گوش نمیکردی، الان رئیستان قبرستان بود، یه جمعی از دستش نفس راحت میکشیدند.
-اشتباه میکنی، آن موقع کارت سریع راه میافتاد اما با حس تعلق همکاران به هم و حس تعلق به دانشگاه میخواستی چه کنی؟
+باز نقطه سر خط.
-تازه بحرانهای بعد یک ماجرا جنجالی بروز میکرد.
+ادبش میکردم. دیگه با زن جماعت چنین نکند.
-یکی میخواهد تو را ادب کند.
+نگران نباش، سازمان آموزشیتان من را ادب میکند.
-فعلن که در کارش کوتاهی کرده.
+واقعن؟
-فکر میکنی با این جنجالی که راه انداختی، دانشجویانی که کنار در میایستند به هوای گفتگو با یکدیگر، در اصل برای شنیدن حرفهای شما و من، به چه میزان در آموزش غیر رسمی مؤثر بودی؟
+پای «آموزش» را به میدان باز نکن.
-با چه کسی در صلحی؟
+جنابعالی چه کارهای؟
-از او بگویم.
+نفهمیدم، چی شد؟
-هیچی، قدسی خانم ولو شد. با «متمرکز»سازگار نیستی. با «آموزش غیررسمی» سر جنگ داری. بگو ببینم با کدام واژهها در صلح به سر میبری، از آنها بگویم، شاید کمی آرام شوی.
+برای من مغلطه نباف.
-معنی مغلطه را میدانی.
+نه، همین که شما میدانی کافیه.
-خانمهای حاضر در جمع نظر شما چیه؟
همه یکصدا گفتند: زن و شوهر قهر کنند، ابلهان باور کنند.
+این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست.
-معلومه ۴۰ دقیقه ست دربارهی آن مغز ما را خوردی. در همین حین به ساعتش نگاه میاندازد. وای ساعت ۸:۳۰ ست. همکاران به کلاسهایتان تشریف نمیبرید؟
یکی از همکاران گفت: من ساعت ۱۰ صبح کلاس دارم.
-بهت تبریک میگویم باید ایشان را با صحبتهای صد من یک غازش تحمل کنی.
همسر رئیس از جایش برخاست و گفت: من الان کلاس دارم. ببخشید سرتان را درد آوردم.
بقیه همکاران از صندلی خود برخاستند، پچ پچ کنان کیفشان را از روی میز برداشتند. با کتابهای مورد نظرشان از اتاق اساتید خارج شدند.
ادامه دارد…
2 پاسخ
بسیار زیبا قلمتان پر جوهر💜
ممنون کوثرجان🌹