وقتی معلم وارد کلاس میشد، سلام میکرد، روی صندلی، پشت میز مینشست و می گفت: امروز چه کسی داوطلبانه انشایش را برای کلاس میخواند؟
اکثرن شیما و نازنین زهرا داوطلب میشدند.
اما این بار وقتی وارد کلاس شد، گفت: چه کسی انشا ننوشته؟
بهارک از جایش بلند شد.
-شما ننوشتی؟
+بله.
-بیا پای تخته.
بهارک آهسته آهسته گام برداشت.
-بهارک، من شنیدم، خیلی قشنگ برای دوستانت قصه تعریف میکنی.
یه دفعه ساناز گفت: خانم اجازه، بله. بهارک بگو صبح چی برای من تعریف کردی.
-اگر دوست داری بگو چی تعریف کردی.
+ لبخندی زد و گفت: یکی بود یکی نبود، علامت جمعی بود که از علامت تفریق قهر کرده بود. وقتی توی جاده باسرعت زیاد میرفت با علامت ضربدر تصادف کرد. عددها برایش اوژانس خبر کردند. بالاخره به بیمارستان رسید. چونضربه ضربدر زیاد بود، خون زیادی ازش رفته بود. از علامت تفریق خواستن بهش خون بده. از وقتی علامت تفریقبهش خون داد، شکلش تغییر کرد و اسمش شد تقسیم. تقسیم از جمع مهربانتر است. همیشه از سهم خودش به دیگریمیبخشد. بخاطر همین اصرار داره دوستش داشته باشی و ازش چیزهای زیادی یاد بگیری.
معلم از جایش برخاست. دست زد. همهی کلاس برایش دست زدند.
-بهارک چقدر قشنگ قصه گفتی برامون. این قصه کدوم کتاب بود؟
+این قصه رو خودم گفتم که ساناز از درس «تقسیم» نترسد.
-به به، حالا همین که برایمان تعریف کردی را روی کاغذ بنویس تا من آن را یادگاری برای خودم نگه دارم.
✍🏻صدف پورمنصف
آخرین دیدگاهها