تئوری x

بانویی برای انجام  کار اداری، ساعت شروع به کار سازمانی را از اینترنت جستجو کرد. ساعت ۸ صبح بود. او ساعت ۸:۱۰ دقیقه به سازمان رسید. نگهبان کنار در سازمان را دید که در دکه مخصوص خود همان طور که روی صندلی لمیده بود، خروپف می‌کرد. بانو با کفش‌های پاشنه بلندش مقتدرانه پا کوبید. نگهبان از خواب پرید. با عصبانیت به بانوی آراسته‌ای که کنار دکه ایستاده بود، نگریست و گفت: کاری داشتید؟ 

-:سلام.

نگهبان پاسخی نداد.

-: برای امضای برگه اداری‌ام آمدم.

سپس با عجله از داخل کیفش برگه‌ای که در کاور بود را در آورد. از زیر شیشه  روی میز نگهبان قرار داد. 

نگهبان تا برگه را دید، گفت: بالای این برگه که نوشته واحد معاونت.  چرا  دیگر از من می‌پرسی؟ 

-: واحد معاونت کدام ساختمان و کدام طبقه است؟ 

+: حالا مسیر حیاط را طی کن. به ساختمان‌ها که رسیدی از نگهبان مربوطه بپرس.

بانو کمی جلوتر رفت. دکه دیگری از نگهبانی را مشاهده کرد. به طرف آن رفت. از پشت شیشه سلام کرد. نگهبان خمیازه‌ای کشید و سری تکان داد. 

-: آقا ساختمان معاونت کدام  ست؟ 

نگهبان گفت؛ کارت چیه؟ 

زن سریع برگه خود را از پشت شیشه به نگهبان نشان داد و گفت: برای امضاء آمده‌ام. 

+: ساختمان شماره ۱.

– بادیدن چهره مردد گفت یعنی ممکن واحد معاونت آنجا نباشه؟

+:حالا برو.

زن از چند پله بالا رفت. ساختمان سمت راست ، ساختمان شماره ی ۱ بود. وارد ساختمان شد. با دیدن جمعیتی که داخل ساختمان بود شگفت زده شد. با خودش گفت: اینها کی اومدند؟ !  در بین صفوف خانم‌ها و آقایان با صدای بلند گفت: همه‌ی شما با معاونت کار دارید؟ 

یکی گفت: با ریئس کار دارد. دیگری گفت؛ با واحد گزینش منابع انسانی کار دارد. آن یکی گفت: با واحد نیازسنجی کار دارد. دیگری گفت: با بخش آموزش  نیروی انسانی کار دارد.

-:آیا معاون در این ساختمان اتاق دارد؟ 

خانمی گفت: احتمالن.

آقایی که پشت سر خانم ایستاده بود، گفت: در هر اتاق یک کارمند حضور دارد.یا تازه از راه رسیده یا بدون همکارش کاری پیش نمی برد.

-: این طور که معلومه رئیسی هم در کار نیست. 

۴۵ دقیقه ای گذشت. همچنان آن بانو سرگردان در میان جمعیت ایستاده بود. کم کم کارمندان حضور پیدا کردند. اما جمعیت همچنان سرپا ایستاده بود . هیچ کاری پیش نرفت. واحد آموزش نیروی انسانی می گفت: سیستم مشکل داره ،بالا نمیاد، فعلن صبر کنید. کارمند واحد گزینش نیروی انسانی با همکارش خوش و بش می‌کرد. کارمند واحد نیازسنجی پای تلفن صحبت می‌کرد و همکارش چایی می نوشید. ناگهان کارمندی که پشت پنجره ایستاده بود، فریاد زد که  رئیس آمد. پچ پچی از «رئیس آمد.» در سالن پیچیده شد. کارمندان دست از عیش و نوش کشیدند و سیستم‌ها فعال شد. یکی یکی ارباب رجوع‌ها را صدا کردند. راهرو ساختمان منظم شد. در دفتر ریاست باز شد. رئیس نیم ساعتی را در اتاقش حضور داشت که تلفنش زنگ خورد.  گوشی را از روی میزش برداشت. آقایی گفت: شما بیگی هستید؟ 

رئیس گفت: بله.

 آقای پشت تلفن گفت: برادرت را بر اثر سانحه رانندگی به بیمارستان دی انتقال دادند. به سرعت از پشت میز بلند شد و با عجله اتاق را ترک کرد. 

بانویی که برای گرفتن امضا از معاونت آمده بود، تازه نوبتش شده بود، وقتی وارد اتاق معاونت شد. معاون گفت: رئیس نیست و من امضاء نمی‌کنم.

✍🏻صدف پورمنصف

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *