به نردبان دست ساز پدربزرگ زیر درخت شاتوت تکیه داده بود، که شاتوتی از شاخه درخت روی پیراهن سفیدش افتاد. ساعت ۱۰:۲۰ بود. او ساعت ۱۲:۰۰ ظهر جلسه داشت. فاصله خانه تا خانه پدربزرگ یک ساعتی می شد. پیراهنسفیدو بلند مادربزرگ را که یقه کار شده طلایی داشت را از کمد کش رفت. پیراهن را پوشید. در پیراهن مادربزرگ گم شده بود،اونقدر که پیراهن برایش گشاد بود. از قفسه دو تا چادر نماز بر داشت بر شکمش بست، بلکه پیراهن به تنش خوش فرمتر شود. سریع از اتاق خارج شد. بدون اینکه خداحافظی کند. از خانه بیرون رفت.
سر خیابان که رسید. تاکسی سیدخندان را سوار شد. صندلی عقب نشست. سلام کرد. جوابی نشنید. برگههای جلسهرا از کیفش در آورد. نگاهش به راننده افتاد. راننده به صندلی خالی کنار دستش نگاه می کرد. سر تکان می داد. باچشمانش با صندلی حرف می زد. خیالاتی شدم بی خیال. برگه دوم را برداشت. باز چشمش به راننده افتاد. او باز بهصندلی خالی کنار دستش نگاه میکرد. سرش را به نشانه آره ، آره تکان می داد. خدای من اون از لباسم. اینم از راننده. امیدوارم زودتر به جلسه برسم. این بار راننده دستش را به صندلی خالی کنار دستش زد. انگار کسی را نوازش می کرد. در دلش گفت: یا حضرت عباس. با صدای بلند گفت: آقا میشه نگهدارید ، پیاده میشوم. راننده گوشش بدهکار نبود. شروع کرد به صلوات فرستادن. همین که به ایستگاه رسید. راننده ماشین را نگه داشت. آخیش، بالاخره ماشین متوقفشد. در همین لحظه راننده از روی صندلی خالی کنار دستش موبایلش را برداشت.
او در کمال ناباوری چند دقیقهای را به راننده خیره شد. راننده فریادکشید: خانم، چرا پیاده نمیشی؟!
⭕️به نظر شما تا چه حد پیش لرزهها در یک جلسه تأثیر گذار ست؟
✍🏻صدف پورمنصف
آخرین دیدگاهها