گودزیلاهای قرن حاضر
برای خرید دفتر و خودکار وارد شهر کتاب شدم. غرق تماشای دفترها با طرحهای جورواجور بودم که گفت و گو پسربچه و مادری مرا جذب خودش کرد.
پسرک به مادرش می گفت: آقا معلم گفته برچسب روی دفترهایم بزنم.
مادرش گفت: چشم، پس برچسب هم بر میداریم.
-: شما نمی خواهد نظر بدهید.
مادر دفتری را انتخاب کرد و از قفسه بر داشت.
-:من در دفترم می نویسم. نظر من مهم است. چرا از من برای خرید دفتر نظر نمیخواهی؟
+: آخه این دفتر مناسب کار شماست.
-: نه. من می دانم چه دفتری مناسب چه کاری برای من است.
+: اگر به نظر من احترام بگذاری و آن دفتری که انتخاب کردم ، برداری ممنون میشوم.
-: با پدر تماس بگیر.
مادرش گوشی از داخل کیفش در آورد و شماره پدر را گرفت. صدا را روی اسپیکر گذاشت.
پسرک گفت: الو، سلام پدر.
پدر گفت: سلام پسرم.
-: به همراه مادر برای خرید وسایل مدرسه به شهر کتاب آمدیم، حالا مادر می خواهد دفتری را برای من انتخاب کند.نظر من برای او مهم نیست.
+: حتمن مادر از نظر قیمت دفتر را بررسی کرده.
-: دفتری که من انتخاب کردم از دفتری که مادر انتخاب کرده ارزان تر است. سریع تلفن همراه را قطع کرد.
-: مامان، بهش گفتم آن دفتری که من انتخاب کردم ارزانتر است.
+: اشتباه کردی پسرم، آدم باید در همه شرایط راست بگوید.
-: چون آن دفتری که من انتخاب کردم، می خواهم و پدر فقط با این شرط قبول میکرد.
+: میخواهی از آقای فروشنده هم برای انتخاب این دو دفتر نظر بخواهی؟
پسرک رو به فروشنده که پیرمرد فرتوتی بود کرد وگفت: کدام از این دو دفتر بهتر است؟ دفتری که مادر انتخاب کرده بود از دفتر پسر کوچکتر بود.
فروشنده گفت: دفتر کوچیکه بهتره.
پسرک رو به مادرش کرد و گفت: این آقا هم که حرف شما را میزند، من دفتری را می خواهم که خودم انتخاب کردم.
پسرک این بار دفتر مورد نظرش را به همراه برچسب ها برداشت و به طرف صندوق دار رفت. سپس مقتدرانه به مادرش گفت: این دفتر را این دفعه بخر تا دفعه بعد!
نسل گودزیلا یعنی همین.
✍🏻صدف پورمنصف
#یادداشت_روز
آخرین دیدگاهها